همنشین، همدم، برای مثال بشوی ای خردمند از آن دوست دست / که با دشمنانت بود هم نشست (سعدی - ۱۷۲)، مهتران چون خوان احسان افکنند / کهتران را هم نشست خود کنند (خاقانی - ۸۸۲)
همنشین، همدم، برای مِثال بشوی ای خردمند از آن دوست دست / که با دشمنانت بُوَد هم نشست (سعدی - ۱۷۲)، مهتران چون خوان احسان افکنند / کهتران را هم نشست خود کنند (خاقانی - ۸۸۲)
جلیس. همنشین: بدین هم نشست و بدین هم سرای همی دارشان تا تو باشی به جای. فردوسی. سرافیل همرازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمانبر است. اسدی. که همه قاضیان ز دست ویند همه زهاد هم نشست ویند. سنائی. میده تنهاتر است تنها خور به سگان ده، به هم نشست مده. خاقانی. مهتران چون خوان احسان افکنند کهتران را هم نشست خود کنند. خاقانی. عیب یک هم نشست باشد بس کافکند نام زشت بر صد کس. نظامی. آمد نه چنانکه هم نشستان شوریده سر آنچنانکه مستان. نظامی. باد است ز عشق تو به دستش گور است وگوزن هم نشستش. نظامی. وگر عار دارد عبارت پرست که در خلد با وی بود هم نشست. سعدی. بشوی ای خردمند از آن دوست دست که با دشمنانت بود هم نشست. سعدی
جلیس. همنشین: بدین هم نشست و بدین هم سرای همی دارشان تا تو باشی به جای. فردوسی. سرافیل همرازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمانبر است. اسدی. که همه قاضیان ز دست ویند همه زهاد هم نشست ویند. سنائی. میده تنهاتر است تنها خور به سگان ده، به هم نشست مده. خاقانی. مهتران چون خوان احسان افکنند کهتران را هم نشست خود کنند. خاقانی. عیب یک هم نشست باشد بس کافکند نام زشت بر صد کس. نظامی. آمد نه چنانکه هم نشستان شوریده سر آنچنانکه مستان. نظامی. باد است ز عشق تو به دستش گور است وگوزن هم نشستش. نظامی. وگر عار دارد عبارت پرست که در خلد با وی بود هم نشست. سعدی. بشوی ای خردمند از آن دوست دست که با دشمنانت بود هم نشست. سعدی
موافق و متحد. همدست: چو هم پشت باشید با همروان یکی کوه کندن ز بن بر توان. فردوسی. بکوشید و هم پشت جنگ آورید جهان را به کاوس تنگ آورید. فردوسی. مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فر و شتاب کاربه کر. فرخی. اگر صبر است با من نیست هم پشت وگر بخت است خود بختم مرا کشت. فخرالدین اسعد. نباید که هم پشت باشند هیچ جز اندر ره رزم کردن بسیچ. اسدی. چنین گفت کاین بار رزم گران بسازید هم پشت یکدیگران. اسدی. نه از پشت پا کم، اگر تندرست بمانم، تو را وآنکه هم پشت توست. اسدی. نه برادر بود به نرم و درشت کز برای شکم بود هم پشت. سنائی. پس آن زنان همه هم پشت شدند تا مگر کید را رهایی دهند. (اسکندرنامه). سوگند خورند که هم پشت باشند تا خونها بازخواهند. (اسکندرنامه). ظالمان مکار چون هم پشت شوند...ظفر یابند. (کلیله و دمنه). سگ سگ را گزد ولیکن چون گرگ را بینند هم پشت شوند. (مرزبان نامه). نه هر رودی بود با زخمه هم پشت نه یکسان روید از دستی دو انگشت. نظامی. چو روی آورد سوی آن پشته گاه بود پور هم پشت با او به راه. نظامی. نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کز غریبان شرم دارد. نظامی
موافق و متحد. همدست: چو هم پشت باشید با همروان یکی کوه کندن ز بن بر توان. فردوسی. بکوشید و هم پشت جنگ آورید جهان را به کاوس تنگ آورید. فردوسی. مبارزانی همدست و لشکری هم پشت درنگ پیشه به فر و شتاب کاربه کر. فرخی. اگر صبر است با من نیست هم پشت وگر بخت است خود بختم مرا کشت. فخرالدین اسعد. نباید که هم پشت باشند هیچ جز اندر ره رزم کردن بسیچ. اسدی. چنین گفت کاین بار رزم گران بسازید هم پشت یکدیگران. اسدی. نه از پشت پا کم، اگر تندرست بمانم، تو را وآنکه هم پشت توست. اسدی. نه برادر بود به نرم و درشت کز برای شکم بود هم پشت. سنائی. پس آن زنان همه هم پشت شدند تا مگر کید را رهایی دهند. (اسکندرنامه). سوگند خورند که هم پشت باشند تا خونها بازخواهند. (اسکندرنامه). ظالمان مکار چون هم پشت شوند...ظفر یابند. (کلیله و دمنه). سگ سگ را گزد ولیکن چون گرگ را بینند هم پشت شوند. (مرزبان نامه). نه هر رودی بود با زخمه هم پشت نه یکسان روید از دستی دو انگشت. نظامی. چو روی آورد سوی آن پشته گاه بود پور هم پشت با او به راه. نظامی. نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کز غریبان شرم دارد. نظامی
رفیق و هم کلام. (آنندراج). همنشین: از همنفسی که دل نفور است عفریت نماید ارچه حور است. ناصرخسرو. با گرم و سرد عالم و خشک و تر زمان چون خاک و باد همنفس آب و آذرند. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 120). چو طوطی کلاغش بود همنفس غنیمت شمارد خلاص از قفس. سعدی. ، یار موافق. دوست صمیم: آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم. سیدحسن غزنوی. آن را که خصم ماست شدی یار و هم نفس باآنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا. خاقانی. پای نهم در عدم بو که به دست آورم همنفسی تا کند درد دلم را دوا. خاقانی. کی غمم بودی اگر در غم تو نفسی همنفسی داشتمی. خاقانی. نوفل چو به ملک خویش پیوست با هم نفسان خویش بنشست. نظامی. از هم نفسان مرا چراغی است زآن هیچ نفس زدن نیارم. نظامی. با کبوتر باز کی شد هم نفس کی شود همراز، عنقا با مگس ؟ مولوی. گوید اندر جهان تویی امروز گر مرامونسی و همنفسی. سعدی. به روی هم نفسان برگ عیش ساخته بود بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت. سعدی. مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را. سعدی. کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم که دل چه می کشد از روزگار هجرانش. حافظ. این گل ز بر همنفسی می آید شادی به دلم از او بسی می آید. حافظ. بس زود ملول گشتی از هم نفسان آه از دل تو که سنگ می بارد از او. حافظ. - هم نفس صبح قیامت، کنایه از طول مدت باشد، یعنی همچو قیامت است دردرازی. (برهان). - همنفس گردیدن، همدم شدن، یا موافق برای دیگری شدن: کاین را بستان و بازپس گرد با او نفسی دو هم نفس گرد. نظامی. ، قرین. همراه: ای شده جان با جمالت هم نفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دو آفت بود شاه را هم نفس که درویش را نیست آن دسترس. نظامی. جمالت را جوانی همنفس باد همیشه بر مرادت دسترس باد. نظامی. ما بیغمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و هم نفس جام باده ایم. حافظ
رفیق و هم کلام. (آنندراج). همنشین: از همنفسی که دل نفور است عفریت نماید ارچه حور است. ناصرخسرو. با گرم و سرد عالم و خشک و تر زمان چون خاک و باد همنفس آب و آذرند. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 120). چو طوطی کلاغش بود همنفس غنیمت شمارد خلاص از قفس. سعدی. ، یار موافق. دوست صمیم: آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم. سیدحسن غزنوی. آن را که خصم ماست شدی یار و هم نفس باآنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا. خاقانی. پای نهم در عدم بو که به دست آورم همنفسی تا کند درد دلم را دوا. خاقانی. کی غمم بودی اگر در غم تو نفسی همنفسی داشتمی. خاقانی. نوفل چو به ملک خویش پیوست با هم نفسان خویش بنشست. نظامی. از هم نفسان مرا چراغی است زآن هیچ نفس زدن نیارم. نظامی. با کبوتر باز کی شد هم نفس کی شود همراز، عنقا با مگس ؟ مولوی. گوید اندر جهان تویی امروز گر مرامونسی و همنفسی. سعدی. به روی هم نفسان برگ عیش ساخته بود بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت. سعدی. مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را. سعدی. کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم که دل چه می کشد از روزگار هجرانش. حافظ. این گل ز بر همنفسی می آید شادی به دلم از او بسی می آید. حافظ. بس زود ملول گشتی از هم نفسان آه از دل تو که سنگ می بارد از او. حافظ. - هم نفس صبح قیامت، کنایه از طول مدت باشد، یعنی همچو قیامت است دردرازی. (برهان). - همنفس گردیدن، همدم شدن، یا موافق برای دیگری شدن: کاین را بستان و بازپس گرد با او نفسی دو هم نفس گرد. نظامی. ، قرین. همراه: ای شده جان با جمالت هم نفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دو آفت بود شاه را هم نفس که درویش را نیست آن دسترس. نظامی. جمالت را جوانی همنفس باد همیشه بر مرادت دسترس باد. نظامی. ما بیغمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و هم نفس جام باده ایم. حافظ
هم شکل. هم صفت. همانند. - بر این (بدین) هم نشان، برآن هم نشان، به همین ترتیب (به همان ترتیب). مانند آنچه بوده است. همین طور: چو کیخسرو و رستم نامدار بر این هم نشان تا به اسفندیار. فردوسی. نشستند هر سه بر آن هم نشان که گفتش فریدون به گردنکشان. فردوسی. بدین هم نشان تا سر کیقباد که تاج بزرگی به سر برنهاد. فردوسی. بر آن همنشان کاخ بگذاشتند به کشتی ره دور برداشتند. اسدی
هم شکل. هم صفت. همانند. - بر این (بدین) هم نشان، برآن هم نشان، به همین ترتیب (به همان ترتیب). مانند آنچه بوده است. همین طور: چو کیخسرو و رستم نامدار بر این هم نشان تا به اسفندیار. فردوسی. نشستند هر سه بر آن هم نشان که گفتش فریدون به گردنکشان. فردوسی. بدین هم نشان تا سر کیقباد که تاج بزرگی به سر برنهاد. فردوسی. بر آن همنشان کاخ بگذاشتند به کشتی ره دور برداشتند. اسدی
کنایه از درویشان و گوشه نشینان و تارک دنیا باشد. (هفت قلزم) (برهان). گوشه نشین و تارک دنیا. (آنندراج) : خط تو گفت در آغاز خاستن کاینک منم که ف تنه اهل نشست خواهم شد. امیرخسرو (از آنندراج). در آتش محبت شمعی نشسته ام کز روی گرم ف تنه اهل نشست شد. لسانی (از فرهنگ ضیاء). خرم دل شریف که با یاد چشم یار بنشست گوشه ای و ز اهل نشست شد. ؟ (از آنندراج) ، در اصطلاح حقوقی عبارت است از توانائی قانونی برای انجام امری. یا به عبارت دیگر اهلیت قابلیت شخص است برای آنکه بتواند حق خود را استیفاء و اعمال نماید چنانکه بتواند اموال و حقوق خود را تصرف نماید و معاملات و عقودمنعقد سازد. و طبق مادۀ 211 قانون مدنی شخص وقتی میتواند توانائی قانونی (اهلیت) را برای معامله کردن واجد باشد که بالغ و عاقل و رشید باشد. این توانائی را قدرت اعمال حق نیز گویند و آن دو قسم است: اهلیت تمتع، اهلیت استیفاء. (از حقوق مدنی منصورالسلطنۀ عدل و حقوق مدنی دکتر امامی و قانون مدنی). و رجوع به ترکیبهای زیر شود. - اهلیت استیفاء، توانائی قانونی شخص است بر اعمال حقوق و تصرف در اموال و انجام معاملات و عقود. توضیح آنکه تنها دارا بودن اهلیت تمتع برای آنکه انسان بتواند حق خود را اعمال نماید کافی نیست و باید دارای اهلیت استیفا نیز باشد چنانکه قانون مدنی مقرر میدارد ’هیچکس نمیتواندحق خود را اجرا کند مگر این که برای این امر اهلیت قانونی داشته باشد’. (مادۀ 958). و مطابق همان قانون شخص وقتی اهلیت برای معامله دارد که بالغ و رشید وعاقل باشد. (مادۀ 211). و همین قانون علاوه میکند: ’اشخاص ذیل محجور و از تصرف در اموال و حقوق مالی خود ممنوع هستند: صغار، اشخاص غیر رشید، مجانین...’. (از قانون مدنی و حقوق مدنی دکتر امامی). - اهلیت تصرف، توانائی قانونی مالک است برتصرف ملک و انتقال آن، یا بعبارت دیگر ممنوع نبودن مالک است از تصرف در مال و انتقال آن، مثل این که براثر حجر یا بازداشت قانون مال، مالک از تصرف در آن ممنوع باشد. قانون مدنی مقرر میدارد: ’هر یک از بایعو مشتری باید علاوه بر اهلیت قانونی برای معامله، اهلیت برای تصرف در مبیع یا ثمن را نیز داشته باشد’. (قانون مدنی، مادۀ 345). - اهلیت تمتع، قابلیت شخص است برآنکه بتواند دارای حقوق مدنی گردد، یعنی دارای حق و تکلیف شود. و بموجب قانون مدنی: ’هر انسان، متمتع از حقوق مدنی خواهدبود...’. (مادۀ 958). مطابق همان قانون: ’اهلیت برای دارا بودن حقوق با زنده متولد شدن انسان شروع و با مرگ او تمام می شود’. و باز طبق همان قانون، حمل نیز از حقوق مدنی متمتع است به شرط آنکه زنده متولد شود. (مواد 956- 957). بنابراین تنها شرط اهلیت تمتعزنده بودن انسان است. (از حقوق مدنی دکتر امامی). - اهلیت قانونی، توانایی قانونی شخص بر انجام امریست
کنایه از درویشان و گوشه نشینان و تارک دنیا باشد. (هفت قلزم) (برهان). گوشه نشین و تارک دنیا. (آنندراج) : خط تو گفت در آغاز خاستن کاینک منم که ف تنه اهل نشست خواهم شد. امیرخسرو (از آنندراج). در آتش محبت شمعی نشسته ام کز روی گرم ف تنه اهل نشست شد. لسانی (از فرهنگ ضیاء). خرم دل شریف که با یاد چشم یار بنشست گوشه ای و ز اهل نشست شد. ؟ (از آنندراج) ، در اصطلاح حقوقی عبارت است از توانائی قانونی برای انجام امری. یا به عبارت دیگر اهلیت قابلیت شخص است برای آنکه بتواند حق خود را استیفاء و اعمال نماید چنانکه بتواند اموال و حقوق خود را تصرف نماید و معاملات و عقودمنعقد سازد. و طبق مادۀ 211 قانون مدنی شخص وقتی میتواند توانائی قانونی (اهلیت) را برای معامله کردن واجد باشد که بالغ و عاقل و رشید باشد. این توانائی را قدرت اعمال حق نیز گویند و آن دو قسم است: اهلیت تمتع، اهلیت استیفاء. (از حقوق مدنی منصورالسلطنۀ عدل و حقوق مدنی دکتر امامی و قانون مدنی). و رجوع به ترکیبهای زیر شود. - اهلیت استیفاء، توانائی قانونی شخص است بر اعمال حقوق و تصرف در اموال و انجام معاملات و عقود. توضیح آنکه تنها دارا بودن اهلیت تمتع برای آنکه انسان بتواند حق خود را اعمال نماید کافی نیست و باید دارای اهلیت استیفا نیز باشد چنانکه قانون مدنی مقرر میدارد ’هیچکس نمیتواندحق خود را اجرا کند مگر این که برای این امر اهلیت قانونی داشته باشد’. (مادۀ 958). و مطابق همان قانون شخص وقتی اهلیت برای معامله دارد که بالغ و رشید وعاقل باشد. (مادۀ 211). و همین قانون علاوه میکند: ’اشخاص ذیل محجور و از تصرف در اموال و حقوق مالی خود ممنوع هستند: صغار، اشخاص غیر رشید، مجانین...’. (از قانون مدنی و حقوق مدنی دکتر امامی). - اهلیت تصرف، توانائی قانونی مالک است برتصرف ملک و انتقال آن، یا بعبارت دیگر ممنوع نبودن مالک است از تصرف در مال و انتقال آن، مثل این که براثر حجر یا بازداشت قانون مال، مالک از تصرف در آن ممنوع باشد. قانون مدنی مقرر میدارد: ’هر یک از بایعو مشتری باید علاوه بر اهلیت قانونی برای معامله، اهلیت برای تصرف در مبیع یا ثمن را نیز داشته باشد’. (قانون مدنی، مادۀ 345). - اهلیت تمتع، قابلیت شخص است برآنکه بتواند دارای حقوق مدنی گردد، یعنی دارای حق و تکلیف شود. و بموجب قانون مدنی: ’هر انسان، متمتع از حقوق مدنی خواهدبود...’. (مادۀ 958). مطابق همان قانون: ’اهلیت برای دارا بودن حقوق با زنده متولد شدن انسان شروع و با مرگ او تمام می شود’. و باز طبق همان قانون، حمل نیز از حقوق مدنی متمتع است به شرط آنکه زنده متولد شود. (مواد 956- 957). بنابراین تنها شرط اهلیت تمتعزنده بودن انسان است. (از حقوق مدنی دکتر امامی). - اهلیت قانونی، توانایی قانونی شخص بر انجام امریست
هم نشین. هم نشست. (یادداشت مؤلف). دو تن که با هم یک جا نشسته و مصاحب باشند. (برهان) : ای پسندیدگان خسرو شرق همنشینان او به بزم و به خوان. فرخی. دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای. منوچهری. چو هارون موسی علی بود در دین هم انباز و هم همنشین محمد. ناصرخسرو. برنشوی تو به جهان برین تات همی دیو بود همنشین. ناصرخسرو. جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب. ناصرخسرو. بر هرکه نشانی از هنر هست با محنت و رنج همنشین است. ابوالفرج. با محنت و رنج همنشینند با چرخ و زمانه در نبردند. مسعودسعد. روزی با همنشینان خود نشسته بود. (کلیله و دمنه). گر نیابم یار باری بر امید همنشینی غم نشان خواهم گزید. خاقانی. سایه با من همنشین و ناله با من همدم است جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم. خاقانی. سایه ست همنشینم و ناله ست همدمم بیرون ازاین دو اهل نمایی نیافتم. خاقانی. طبرخون با سهی سروت قرین باد طبرزد با طبرخون همنشین باد. نظامی. تعویذ میان همنشینان درخورد کنار نازنینان. نظامی. به مهمان شه بود خاقان چین دو خورشید با یکدگر همنشین. نظامی. ز سایۀ تو شده ست آفتاب روی شناس که همنشین را هرکس به همنشین داند. کمال اسماعیل. کفر ودین و شک و یقین گر هست همه با عقل همنشین دیدم. عطار. هرکه با سلطان شود او همنشین بر درش شستن بود حیف و غبین. مولوی. نی مرا خانه ست و نی یک همنشین که بسازد خانه گاهی بر زمین. مولوی. هرکه باشد همنشین دوستان هست در گلخن میان بوستان. مولوی. گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل. سعدی. روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی در روی همنشین وفاجوی خوشتر است. سعدی. مدامت بخت و دولت همنشین باد به دولت شادمان از بخت خرم. سعدی. چو گل به بار بود همنشین خار بود چو در کنار بود خار درنمی گنجد. سعدی. همنشین بدان مباش که نیک از بدان جز بدی نیاموزد. سلمان ساوجی. ای غایب از نظر که شدی همنشین دل می گویمت دعا و ثنا میفرستمت. حافظ. یاران همنشین همه از هم جدا شدند ماییم وآستانۀ دولت پناه تو. حافظ. هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین دارد سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد. حافظ. حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت وفای صحبت یاران و همنشینان بین. حافظ. واعظت مرگ همنشینان بس اوستادت فراق اینان بس. اوحدی. ، هم پایه. هم مرتبه: تا او به فال نیک پدید آمد از پدر با ماه و مشتری پدرش گشت همنشین. فرخی. گر تو ای نادان ندانی هرکسی داند که تو نیستی با من به گاه شعر گفتن همنشین. منوچهری. ، مجاور. قرین: لطف ازل با نفسش همنشین رحمت حق نازکش، او نازنین. نظامی. ، کنایه از جمعآیندگان مخلوقات و موجودات هم هست. (برهان)
هم نشین. هم نشست. (یادداشت مؤلف). دو تن که با هم یک جا نشسته و مصاحب باشند. (برهان) : ای پسندیدگان خسرو شرق همنشینان او به بزم و به خوان. فرخی. دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای. منوچهری. چو هارون موسی علی بود در دین هم انباز و هم همنشین محمد. ناصرخسرو. برنشوی تو به جهان برین تات همی دیو بود همنشین. ناصرخسرو. جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب. ناصرخسرو. بر هرکه نشانی از هنر هست با محنت و رنج همنشین است. ابوالفرج. با محنت و رنج همنشینند با چرخ و زمانه در نبردند. مسعودسعد. روزی با همنشینان خود نشسته بود. (کلیله و دمنه). گر نیابم یار باری بر امید همنشینی غم نشان خواهم گزید. خاقانی. سایه با من همنشین و ناله با من همدم است جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم. خاقانی. سایه ست همنشینم و ناله ست همدمم بیرون ازاین دو اهل نمایی نیافتم. خاقانی. طبرخون با سهی سروت قرین باد طبرزد با طبرخون همنشین باد. نظامی. تعویذ میان همنشینان درخورد کنار نازنینان. نظامی. به مهمان شه بود خاقان چین دو خورشید با یکدگر همنشین. نظامی. ز سایۀ تو شده ست آفتاب روی شناس که همنشین را هرکس به همنشین داند. کمال اسماعیل. کفر ودین و شک و یقین گر هست همه با عقل همنشین دیدم. عطار. هرکه با سلطان شود او همنشین بر درش شِستن بود حیف و غبین. مولوی. نی مرا خانه ست و نی یک همنشین که بسازد خانه گاهی بر زمین. مولوی. هرکه باشد همنشین دوستان هست در گلخن میان بوستان. مولوی. گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل. سعدی. روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی در روی همنشین وفاجوی خوشتر است. سعدی. مدامت بخت و دولت همنشین باد به دولت شادمان از بخت خرم. سعدی. چو گل به بار بود همنشین خار بود چو در کنار بود خار درنمی گنجد. سعدی. همنشین بدان مباش که نیک از بدان جز بدی نیاموزد. سلمان ساوجی. ای غایب از نظر که شدی همنشین دل می گویمت دعا و ثنا میفرستمت. حافظ. یاران همنشین همه از هم جدا شدند ماییم وآستانۀ دولت پناه تو. حافظ. هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین دارد سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد. حافظ. حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت وفای صحبت یاران و همنشینان بین. حافظ. واعظت مرگ همنشینان بس اوستادت فراق اینان بس. اوحدی. ، هم پایه. هم مرتبه: تا او به فال نیک پدید آمد از پدر با ماه و مشتری پدرش گشت همنشین. فرخی. گر تو ای نادان ندانی هرکسی داند که تو نیستی با من به گاه شعر گفتن همنشین. منوچهری. ، مجاور. قرین: لطف ازل با نفسش همنشین رحمت حق نازْکش، او نازنین. نظامی. ، کنایه از جمعآیندگان مخلوقات و موجودات هم هست. (برهان)
همنشینی: سرم چون ز می تاب مستی گرفت سخن با سخا همنشستی گرفت. نظامی. نسازد باهمالان هم نشستی کند چون موبدان آتش پرستی. نظامی. ز خود برگشتن است ایزدپرستی نداردروز با شب همنشستی. نظامی
همنشینی: سرم چون ز می تاب مستی گرفت سخن با سخا همنشستی گرفت. نظامی. نسازد باهمالان هم نشستی کند چون موبدان آتش پرستی. نظامی. ز خود برگشتن است ایزدپرستی نداردروز با شب همنشستی. نظامی
دو یا چند تن که به پشتیبانی هم کاری را از پیش برند یااز یکدیگر حمایت کنند یار یاور: نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کزغریبان شرم دارم. (گنجینه گنجوی)
دو یا چند تن که به پشتیبانی هم کاری را از پیش برند یااز یکدیگر حمایت کنند یار یاور: نه هم پشتی که پشتم گرم دارد نه بختی کزغریبان شرم دارم. (گنجینه گنجوی)
رسوب مواد موجود در آبها، ماده ای که در آب رودها و مردابها و دریاچه ها و دریاهاراسب میشود، طبقه ای از زمین که نتیجه رسوب مواد محلول یا مخلوط در آب دریاها و رودها است، آنچه ته نشین شود
رسوب مواد موجود در آبها، ماده ای که در آب رودها و مردابها و دریاچه ها و دریاهاراسب میشود، طبقه ای از زمین که نتیجه رسوب مواد محلول یا مخلوط در آب دریاها و رودها است، آنچه ته نشین شود
کسی که با دیگری نشست و برخاست و معاشرت کند، هم نشست، جلیس، معاشر، همدم، مصاحب: الا ای هم نشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم. (حافظ)
کسی که با دیگری نشست و برخاست و معاشرت کند، هم نشست، جلیس، معاشر، همدم، مصاحب: الا ای هم نشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم. (حافظ)
رسوب کردن مواد موجود در آب ها، ماده ای که در آب رودها و مرداب ها و دریاها رسوب می شود، طبقه ای از زمین که نتیجه رسوب مواد محلول یا مخلوط در آب دریاها و رودهاست، آن چه ته نشین می شود
رسوب کردن مواد موجود در آب ها، ماده ای که در آب رودها و مرداب ها و دریاها رسوب می شود، طبقه ای از زمین که نتیجه رسوب مواد محلول یا مخلوط در آب دریاها و رودهاست، آن چه ته نشین می شود